دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

چند تا عکس جا مونده از مرداد 92

این عکس رو بیه شب تو ماه مبارک رمضان (٩ مرداد ٩٢ ساعت ١٩:٥٢ شب بیست و سوم ماه رمضان) وقتی افطار رفته بودیم رستوران گرفتیم. اون خرگوش مال یکی ازخدمه رستوران بود و من و دانیال بغلش کردیم و بهش غذا دادیم. دانیال اونشب مطابق معمول کلی شیطونی کرد و با خانواده یی که کنار تخت ما بودن کلی دوست شد و کلی داد و قال کرد که میرزاقاسمی می خوام و ... این یکی عکس رو هم تو پیتزا فروشی گرفتیم ٢٩ مرداد ٩٢  ساعت ٢١:٤٩       ...
26 شهريور 1392

تابستان 92 چالوس

عکس از تابستان 92 چالوس - رادیو دریا بابا محسن، دانیال و مادرجون اون شب دانیال لب ساحل خیس شد و لباسهاش رو کلا عوض کردم   تو راه برگشت از جاده دیزین اومدیم . این عکس رو با موبایل وقتی که رسیده بودیم به قله گرفتم. واقعا منظره زیبایی بود ولی حیف که همه اون زیبایی تو عکس نمی گنجه. ...
26 شهريور 1392

عروسی پسرعمو (رضا) چالوس

پنجشنبه ٢١ شهریور صبح به سمت چالوس راه افتادیم . آخه عروسیه رضا پسر عمو علی بود. رضا تنها پسر نوه بزرگ عموی بابامحسنه و از اونجایی که عموعلی خیلی برامون عزیزن ما هم خیلی ذوق و شوق عروسی رو داشتیم. پنجشنبه ساعت ٣ عصر رسیدیم چالوس . اون شب حنا بندان بود دانیال خسته بود و حسابی قاطی کرده بود من هم وسط مراسم دانیال رو بردم بالا و تو یک اتاق خوابوندم . خوشبختانه خونه عمو علی انقدر بزرگ بود که توش اتاق خالی برای خوابیدن دانیال پیدا بشه. جمعه شب هم عروسی بود. با همکاری بابا محسن و خواب عصرگاهی و بموقع دانیال ما هم به کارهای عروسی رسیدیم و رفتیم تالار. خوش گذشت. عمه شهین، عمه شهلا و عمه شبنم هم اومده بودن.  دانیال تا می تونست شیطونی ک...
26 شهريور 1392

خوب شدن پای دانیال

خدا روشکر فردای روز عکسبرداری از پای دانیال پاش خیلی بهتر شده بود و دکتر کرمی فوق تخصص ارتوپد اطفال گفت که فقط گرفتگی عضله بوده و در صورت درد داشتن دوباره میتونه استامینوفن بهش بدیم که نیازی هم نشد و به مرور پاش خوب شد.  
26 شهريور 1392

پادرد دانیال

روز دوشنبه خودم سردردم عود کرده بود و حال افتضاحی داشتم طوری که بابا محسن اومدو عصری من رو برد بیمارستان و سرم زدم و آمپول مسکن و .. . وقتی برگشتم خونهساعت ١٠ شب بود و دانیال پیش عمه شیوا تو خونه عزیز بود. حالش خوب و هسچ شکایتی نداشت. فقط موقع خواب گفت بابایی پام درد می کنه فردا منو ببر دکتر. بعد خوابیدیم ساعت ٤ صبح بودکه از پا درد ناله می کرد. کمی پاهاش رو ماساژ دادم و دوباره خوابید. من که کلا خوابم پریده بود. صبح که دانیال رو بیدار کردیم بیاریم مهدکودک پاش خیلی خیلی درد می کرد طوری که نمی تونست روی پاش وایسه یا تو دستشویی بشینه. خیلی ترسیدیم امابهر خال بردیمش مهد تا ببییمتا ظهر چی پیش میاد بهتر میشه یا نه. ساعت ٩:٣٠ زنگ زدم مهد کودک. خاله ...
19 شهريور 1392

یادداشت در مورد دانیال- اواسط شهریور

آخر هفته گذشته خونه پسرخاله علی و خاله سمیه دعوت بودیم. ظهرش هم رفته بودیم خونه مامانی و از اونجا رفتیمخونه پسرخاله. وقتی خونه مامانی بودیم دانیال حسابی پشت سر داییش گریه کرد آخه دایی غلام با دوچرخه اش رفته بودبیرون . دانیال هم حسابی اشک ریخت و خاله زیبا هم نازش ر ومی کشید. دانیال به مامانی اصرار می کرد که ماشینم رو بزارتوکوچه با ماشینم برم دنبال داییم. خاله زیبا آرومش کرد و بهش گفت می برمت بیرون. چی دوست داری برات بخرم و .... بعد به اصرار خاله زیبا من و خاله زیبا و دانیال رفتیم بیرون. خاله زیبا جلوی یه اسباب بازی فروشی وایستاد و به دانیال گفت چی می خوای؟ من هم که می دونستم دانیال جنبه این حرفا رو نداره با تعجب به زیبا نگاه می کردم که چرا ای...
10 شهريور 1392

کارها و حرفهای دانیال

اوایل ماه رمضان ماشین بزرگ دانیال رو بردیم خونه مامانی و دانیال حالا آخر هفته ها تو حیاط خونه مامانی با ماشینش بازی میکنه. دانیال کلی قد کشیده و بهتر حرف میزنه . یعنی بهتر موضوعات رو درک می کنه. گاهی از حرفاش تعجب می کنیم. پنجشنبه عزیزش اینا رفتن چالوس . دانیال وقتی از خواب بیدار شد و رفت و پایین و به در بسته خورد حسابی گریه کرد برای همین به عزیزش زنگ زدم تا باهاش حرف بزنه. عمه شیوا از گریه دانیال گریه اش گرفت منم همینطور. انقدر که با التماس و بغض می گفت کجایی بیا دل سنگ هم آب میشد اما آخرش که عمه شیوا بهش وعده داد که برات ماشین می خرم دانیال سریع گفت برای خونمون هم از اون سس ها بخر بابام از اون غذاها بخره اونجوری سس بزنیم بروخور...
2 شهريور 1392

تعطیلات تابستانی 92

مدت طولانیه که زیاد تو وبلاگ دانیال نمیام. بیشتر از اینکه کار داشته باشم فکرم مشغوله واسه همین کمتر به وبلاگ سر زدم. بیشتر تعطیلات تابستانی ٩٢ تو ماه مبارک رمضان بود و ما تو خونه بودیم و چند روز تعطیلی عید فطر رو با چند روز مرخصی یکی کردیم و یه سر رفتیم چالوس. خداروشکر خوش گذشت. به همه اقوام بابایی سرزدیم. دانیال با فاطمه دختر خاله بابایی حسابی سرگرم بود و وقتی میهمانی میرفتیم با بچه های دیگه مثل محمد امین و عرفان هم بازی می کرد (البته گاهی کار به دعوا میکشید). دوبار رفتیم ساحل هر دوبار شب بود. یکبار با مادرجون و بابا محسن که زیاد نمونیم چون موج زد و دانیال رو خیس کرد. و یکبار هم با خاله خاتون، آقا رحمان و مادرجون که شام رو هم میهمان خاله ...
2 شهريور 1392
1